در حال قدم زدن دوباره افکار وحشی ام رم میکنند و افسارشان از دستم لیز میخورد " به همه چیز فکر میکنم " از درد جامعه تا سه هزار میلیارد لعنتی " دلم درد میگیرد از دخترکی که چوب کبریت های نفروخته اش را میخورد " مردی خورشید را میخرد تا سیگارش را روشن کند "مردی دیگر برای اجاره خانه کلیه اش را میفروشد " زنی برای زیبایی کل بدنش را عمل میکند " دنیای عجیبی شده " یکی پول هایش را پارو میکند یکی اشک هایش را " اهای لعنتی ، همانی که چک های میلیاردی میکشی " با توام وقتی قهوه ات را سر کشیدی برای فالش سر چهار راه بیا " اینجا کودکانی هستند " که تقدیرشان را خیلی وقت پیش فروخته اند . . . " دست در جیبم میکنم دو ، سه ، چهار ، پنج همه اش را دیروز و روزهای قبل ان خورده ام " استامینوفن را میگویم" برای امروزم باقی نمانده " هزیان میگویم بیخیال . . .
پاورقی : دیگر برایم طعم اسمارتیز را میدهد همان قرص سفید دوس داشتنی
پاورقی : بعضی وقت ها این سوال برایم پیش می اید که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سرهم می اوریم می بخشه؟ ولی بعد به دورو برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسد خدا خیلی وقته اینجا رو ترک کرده
پاورقی : کاش تو مغازه ها هم کنار اسمارتیز ، کدئین میفروختن !!!
خوب بود داداش موفق باشی و شاد
زندگی مثل کیوی هستش ، یه بار با پوست امتحانش کن خیلی میچسبه